گرتا پلانک، مدیر کتابخانه در شهر کوچک و کنار دریاچه لارکسپور، ویسکانسین، عینک رز رنگی خود را بسیار گلگون ترجیح می دهد، بسیار متشکرم. او چگونه با چیزهای سخت زندگی کنار می آید…مثل مرگ خواهرش و فریب دوست پسر سابقش. اما عزم شاد گرتا زمانی که او در راه بازگشت از محل کار به خانه با جسدی برخورد می کند ضربه می زند. آنچه او تصور می‌کند تصادف وحشتناکی است که گرتا به زودی متوجه می‌شود چیز شوم‌تری است، و برای بدتر شدن اوضاع، یک کارآگاه تازه وارد شهر او را نه تنها منبع اصلی خود برای پرونده، بلکه مظنون اصلی خود را ذکر می‌کند.
گرتا برای پاک کردن نام خود و حفظ شهرت خود، تصمیم می گیرد فهرست نویسی سرنخی خارج از کتاب را خودش انجام دهد. از این گذشته، سوال پرسیدن بهترین کاری است که او انجام می دهد. گرتا با کمک کتابداران همکارش و مادر وکیلش، صفحات قتل را ورق می زند و جزئیاتی در مورد بازار املاک و مستغلات لارکسپور و مجموعه کتاب های کمیاب متوفی کشف می کند و سعی می کند بفهمد چرا کسی مرگ او را نوشته است.
با دوستان و همسایگانی که هم به عنوان قربانی و هم مظنون جمع می شوند، گرتا باید حقایق را متقاطع کند و اگر بخواهد داستان کامل را بدون پرداخت جریمه زندگی اش دریافت کند، باید بر جهان بینی بت پرستی خود نظارت کند.